نوانوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات قلقلی

بدون عنوان

نهم آبان  امروز همه خونمون جمع شدن تا آش شب ۶رو بپزن  که خیلی بوی خوبی داشت ولی من نخور دم ترسیدم دل تو درد بگیره عزیزم . ...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

اولین حموم دخمل من که حسابی خسته شده بودی  خاله آرزو و زن عمو بردنت حموم من هم از ترس داشتم میمردم که یه وقت خدایی نکرده از دستشون نیوفتی ،که خدا رو شکر هیچ اتفاقی نیفتاد ،نگرانی من هم ب ی مورد بود  ...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

۵ آبان امروز آوردیمت خونه الهه جون هم کلی ذوق زدم کرد ، همه جا رو  بادکنک زده بود . ...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

امروز چهارم آبان  دیشب خیلی گریه کردی مامانی آخه شیر نداشتم بهت بدم ، منم بهت شیر خشک دادم خانوم پرستار هم کلی دعوام کردههههههههههه. ...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

امروز دوم آبان برای چکاپ رفتم پیش خانوم دکتر. دکتر گفت باید همین امشب بری بیمارستان حالت خیلی خوب نیست آخه فشارم خیلی بالا رفت عزیزم حالا باید کارهامو بکنم تا فردا صبح برم بیمارستان آخه بابایی میگه امشب نری بهتره خیلی میترسم مامانی .
11 اسفند 1390

بدون عنوان

قشنگم باید بگم بهترین روز زندگی من روز به دنیا اومدن تو بود . وقتی تو اتاق عمل روی ماهتو دیدم از خوشحالی گریه کردم  بااون چشمای خوشگلت نگاه میکردی ،دلم میخواست بغلت کنم ولی نمیشد چون خانم دکتر کار جراحیش تموم  نشده بود . الان پشیمونم چرا نذاشتم فیلمبرداری کنن ...............
11 اسفند 1390
1